اشک...
سیمرغ طلایی |
اشک...
و خاطراتی مبهم از گذشته
و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام
فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود
خواب کودکانه ی من
و تو ماندی در خاطرم
بی آنکه تو را ..!!!
چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...
بعد از این همه عبورِ کبود،
قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...
و خاطراتی مبهم از گذشته
و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام
فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود
خواب کودکانه ی من
و تو ماندی در خاطرم
بی آنکه تو را ..!!!
چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...
بعد از این همه عبورِ کبود،
قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.