بی زارم..
چند روزیست که دل گرفته ام...
قلم دستم هر جوری که دلش بخواه
بر صفحه دلم مینویسد و کاری از دست من بر نمی آید
جز...جز فکر کردن به تو بعضی اوقات با خود میگویم ای کاش نبودی
ولی چشمانم در اشک هایم غرق می شوند...
فقط خدا از دل بی قرارم خبر داره
مدتی ست که تو را ندیده ام ...
ولی چهره ات را به خوبی بر قلب خود حک کرده ام...
کاش پروانه بودم ...
کاش آزاد بودم...
کاش می توانستم از کنج این قفس رها شوم و بگریزم....
ولی حیف که قفس کار دست خودم است...
ولی حیف که قلب تو برای من جایی ندارد...
و من هم جایی برای ماندن جز در گوشه ی قفسم ندارم...
آواره ام ...
آواره ی کوچه های خیالت...
خدایا این آوارگی را چند برابر کن...
این عاشقی را از من مگیر...
این دیوانگی ام را به دریای دیوانگی مجنون و لیلی متصل کن...
خواستم مانند فرهاد به کوه بیستون امان ندهم و چهره ات را بر آن حک کنم...
اما کوهی نزدیک تر از قلب خودم نیافتم و از شوق دیدار رویت،نقشت را بر آن حک کردم...
خواستم برایت درمانی باشم...
ولی حیف که دردی بزرگتر برایت درست کردم...
حیف...
از خودم و کار هام بی زارم...
بی زار...
. فراموش نکنید عشق را.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.